چه میشود کرد
دنیا همین خرابه بود
که به ما دادند
و ما به دستِ خود خرابترش کردیم
با هم نساختیم
هر یک خانهای بنا کردیم
با دیوارها و دری
که پشتشان پنهان شدیم
و هرگاه دلتنگ میشدیم
در را باز میکردیم
به امیدِ دیدار
با دیوارِ روبهرو
پاییز باشد و
کسی نباشد
پا به پای دلت دیوانگی کند
و شانه به شانه ی بغضت ببارد
دست به دستت پس کوچه های خیالت را قدم بزند؛
پاییز باشد و
کسی نباشد
تو را به موسیقی باد و باران
به آواز و رقصِ برگها دعوت کند
مقابلت بنشیند
برایت چایی بریزد
فالِ حافظ بگیرد
و به فالت از ته دل بخندد؛
پاییز است...!
فکری برای آمدنت نمیکنی...!؟
یاد داری چه شبی بود ؟
باد گرم نفس من
ساقه ی بازوی شفاف ترا می آزرد ؟
و اندکی آنسوتر
جوی اندام تو در کوچه ی تاریک
ماهی چشم مرا می برد ؟
یاد داری چه شبی بود ؟
غرق آن بستر شبنم زده پشت بام
هوش بسپرده به رویای کبوتر های بقعه ی دور
خیره در آبی ژرف بی درد ؟
و آن طرف دور از ما در حاشیه ی جنگل شب
یاد داری چه هراس انگیز
گرگ خاکستری ابری
کشته ی میش سفید ماه را می خورد ؟
یاد داری چه شبی بود ؟