غم نوشته های شعر

غم نوشته های من به زبان شعر

غم نوشته های شعر

غم نوشته های من به زبان شعر

دنیا همین خرابه بود

چه می‌شود کرد

دنیا همین خرابه بود

که به ما دادند

و ما به دستِ خود خراب‌ترش کردیم

با هم نساختیم

هر یک خانه‌ای بنا کردیم

با دیوارها و دری

که پشت‌شان پنهان شدیم

و هرگاه دلتنگ می‌شدیم

در را باز می‌کردیم

به امیدِ دیدار

با دیوارِ روبه‌رو

تو را به موسیقی باد و باران

پاییز باشد و

کسی نباشد 

پا به پای دلت دیوانگی کند

و شانه به شانه ی بغضت ببارد

دست به دستت پس کوچه های خیالت را قدم بزند؛ 

پاییز باشد و

کسی نباشد

تو را به موسیقی باد و باران

به آواز و رقصِ برگها دعوت کند

مقابلت بنشیند 

برایت چایی بریزد

فالِ حافظ بگیرد

و به فالت از ته دل بخندد؛ 

پاییز است...! 

فکری برای آمدنت نمیکنی...!؟

بعد از مدتی ...

بعد از مدتی علتِ مرگ فراموش می شود.

فقط دو کلمه می ماند؛

او مُرد.


((ژوزه ساراماگو))

با تمام پاییزی‌اش آمد

غم

با تمام پاییزی‌اش آمد

امّا دلم

برگی نبود

برای خشکیدن

اناری بود

برای رسیدن

یاد داری چه شبی بود ؟

یاد داری چه شبی بود ؟

باد گرم نفس من

ساقه ی بازوی شفاف ترا می آزرد ؟

و اندکی آنسوتر

جوی اندام تو در کوچه ی تاریک

ماهی چشم مرا می برد ؟

یاد داری چه شبی بود ؟

غرق آن بستر شبنم زده پشت بام

هوش بسپرده به رویای کبوتر های بقعه ی دور

خیره در آبی ژرف بی درد ؟

و آن طرف دور از ما در حاشیه ی جنگل شب

یاد داری چه هراس انگیز

گرگ خاکستری ابری

کشته ی میش سفید ماه را می خورد ؟

یاد داری چه شبی بود ؟