منتظر تابستان بودم
باطعم گیلاس وزردآلو
با بوی آفتاب و آرامش و کرختی ظهرهایش
اما مثل همیشه بی موقع امده ای
و همه حساب و کتاب هایم را بهم ریختی
آمدنت طعم گس خرمالوهای پاییز را دارد و
دلهره تجدیدی های تابستان را!
اما باور کن که من :
این تابستان فراموشت کردم...
چه میشود کرد
دنیا همین خرابه بود
که به ما دادند
و ما به دستِ خود خرابترش کردیم
با هم نساختیم
هر یک خانهای بنا کردیم
با دیوارها و دری
که پشتشان پنهان شدیم
و هرگاه دلتنگ میشدیم
در را باز میکردیم
به امیدِ دیدار
با دیوارِ روبهرو
پاییز باشد و
کسی نباشد
پا به پای دلت دیوانگی کند
و شانه به شانه ی بغضت ببارد
دست به دستت پس کوچه های خیالت را قدم بزند؛
پاییز باشد و
کسی نباشد
تو را به موسیقی باد و باران
به آواز و رقصِ برگها دعوت کند
مقابلت بنشیند
برایت چایی بریزد
فالِ حافظ بگیرد
و به فالت از ته دل بخندد؛
پاییز است...!
فکری برای آمدنت نمیکنی...!؟