غم نوشته های شعر

غم نوشته های من به زبان شعر

غم نوشته های شعر

غم نوشته های من به زبان شعر

این تابستان فراموشت کردم...

منتظر تابستان بودم 

باطعم گیلاس و‌زردآلو

با بوی آفتاب و آرامش و کرختی ظهرهایش

اما مثل همیشه بی موقع امده ای 

و همه حساب و کتاب هایم را بهم ریختی

آمدنت طعم گس خرمالوهای پاییز را دارد و 

دلهره تجدیدی های تابستان را!

اما باور کن که من :

این تابستان فراموشت کردم...

دنیا همین خرابه بود

چه می‌شود کرد

دنیا همین خرابه بود

که به ما دادند

و ما به دستِ خود خراب‌ترش کردیم

با هم نساختیم

هر یک خانه‌ای بنا کردیم

با دیوارها و دری

که پشت‌شان پنهان شدیم

و هرگاه دلتنگ می‌شدیم

در را باز می‌کردیم

به امیدِ دیدار

با دیوارِ روبه‌رو

تو را به موسیقی باد و باران

پاییز باشد و

کسی نباشد 

پا به پای دلت دیوانگی کند

و شانه به شانه ی بغضت ببارد

دست به دستت پس کوچه های خیالت را قدم بزند؛ 

پاییز باشد و

کسی نباشد

تو را به موسیقی باد و باران

به آواز و رقصِ برگها دعوت کند

مقابلت بنشیند 

برایت چایی بریزد

فالِ حافظ بگیرد

و به فالت از ته دل بخندد؛ 

پاییز است...! 

فکری برای آمدنت نمیکنی...!؟

بعد از مدتی ...

بعد از مدتی علتِ مرگ فراموش می شود.

فقط دو کلمه می ماند؛

او مُرد.


((ژوزه ساراماگو))

با تمام پاییزی‌اش آمد

غم

با تمام پاییزی‌اش آمد

امّا دلم

برگی نبود

برای خشکیدن

اناری بود

برای رسیدن